اتفاقات این چند روز
پنجشنبه : گذشته بله برون دختر عمه مریم بود عمه هم صبح تماس گرفته بود وبابابزرگ اینها رو دعوت کرده بود ما سه نفر هم وقتی بابایی اومد شام رفتیم رستوارن وشمامثل همیشه سر جای خودت بند نشدی وتا آخر سر میز این واون بودی تا برای خودت دوست پیدا کنی آخر سر هم قرار شد اگه شامت رو کامل بخوری ببریمت پارک که به هر مکافاتی شده بالاخره شامت رو خوردی ورفتیم پارک جمعه : شام منزل دایی جون بودیم خانم دایی عروس وداماد(داداشش این ها ) دعوت کرده بودمنم قرار شد بعد از ظهر برای تزیین برم کمکشون البته خیلی هم کارم عالی نشد پسر عمه مصطفی یکسری وسایل می خواست بابایی که می خواست بره انبار شما هم همراهش رفتی ومن ومامان معصوم...