حانیه جانحانیه جان، تا این لحظه: 15 سال و 5 ماه سن داره
حسین جانحسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 9 روز سن داره

ثمره عشق ما

اتفاقات این چند روز

پنجشنبه  : گذشته بله برون دختر عمه مریم بود عمه هم صبح تماس گرفته بود وبابابزرگ اینها رو  دعوت کرده بود ما سه نفر هم وقتی بابایی اومد شام رفتیم رستوارن وشمامثل همیشه سر جای خودت بند نشدی وتا آخر سر میز این واون بودی تا برای خودت دوست پیدا کنی آخر سر هم قرار شد اگه شامت رو کامل بخوری ببریمت پارک که به هر مکافاتی شده بالاخره شامت رو خوردی ورفتیم پارک جمعه : شام منزل دایی جون بودیم خانم دایی عروس وداماد(داداشش این ها ) دعوت کرده بودمنم قرار شد بعد از ظهر برای تزیین برم کمکشون البته خیلی هم کارم عالی نشد  پسر عمه مصطفی یکسری وسایل می خواست بابایی که می خواست بره انبار شما هم همراهش رفتی ومن ومامان معصوم...
31 مرداد 1392

پارک

  چند روز پیش خیلی دل تنگ بابایی بودی چون دو سه روز بود بابایی رو ندیده بودی (با با جون رفته بود تهران )به هر بهانه ای گریه می کردی منم بهت قول داده بودم ببرمت پارک ولی به خاطر اینکه شب ها عادت داری دیر می خوابی صبح هم نمی تونی زود بیدار بشی وبنابر این صبح نتونستیم بریم پارک وساعت دو بعداز ظهر دوتایی رفتیم پارک کنار خونه کلی هم باز کردی منم مخم داشت توی اون گرما می پخت ولی به گفته دکتر برای شما آفتاب مفیده منم گذاشتم تا تونستی بازی کنی بعدم رفتیم آب بازی کلی هم اونجا بازی کردی وهر چی می گفتم بیا بریم خونه دلت نمی اومد از بازی دست بکشی منم مجبور شدم از همون ترفند همیشگی استفاده کنم وراه افتادم سمت خونه که دیدم بدو بدو داری دنبالم می آیی ...
30 شهريور 1391
1