حانیه جانحانیه جان، تا این لحظه: 15 سال و 4 ماه و 23 روز سن داره
حسین جانحسین جان، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 1 روز سن داره

ثمره عشق ما

اتفاقات این چند روز

1392/5/31 17:05
نویسنده : مامانی
845 بازدید
اشتراک گذاری

پنجشنبه  :گذشته بله برون دختر عمه مریم بود عمه هم صبح تماس گرفته بود وبابابزرگ اینها رو  دعوت کرده بود ما سه نفر هم وقتی بابایی اومد شام رفتیم رستوارن وشمامثل همیشه سر جای خودت بند نشدی وتا آخر سر میز این واون بودی تا برای خودت دوست پیدا کنی آخر سر هم قرار شد اگه شامت رو کامل بخوری ببریمت پارک که به هر مکافاتی شده بالاخره شامت رو خوردی ورفتیم پارک

جمعه :شام منزل دایی جون بودیم خانم دایی عروس وداماد(داداشش این ها ) دعوت کرده بودمنم قرار شد بعد از ظهر برای تزیین برم کمکشون البته خیلی هم کارم عالی نشد  پسر عمه مصطفی یکسری وسایل می خواست بابایی که می خواست بره انبار شما هم همراهش رفتی ومن ومامان معصومه تنها رفتیم منزل دایی جون اینها شما هم باباجون برای شام اومدید

شنبه :صبح بابایی قرار بود برای کارش بره قم منم حدودساعت 10  به بابایی زنگ زدم ببینم رفته یانه که گفت کارش توی بانک طول کشیده وظهر میره بعدشم گفت اگه می تونیم همراهش بریم منم از خدا خواسته قبول کردم وآماده شدیم بابایی که اومد راه افتادیم قربونت برم خانم جون دیشب خواب دیده بودم میام زیارتتون واقعا ممنون که ما رو طلبیدید قرار شد اول بابایی بره کارش رو انجام بده بعدش باهم بریم زیارت همین کار روهم کردیم اما کار باباجون یه کم طول کشید وخانواده دوستش ما رو بردن منزلشون ویه دوساعتی مزاحمشون بودیم شما هم با اینکه اول غریبی می کردی ولی بعدش به زور سوار ماشینت کردیم دم دم های اذان بود که رسیدیم حرم عجب حال وهوایی داشت نسبت به روزهای دیگه خلوت تر بود هم شنبه بودوهم اول مهرشما همراه بابا جون رفتی ومنم تنهایی رفتم برای نماز جماعت بعد از نماز اومدم منتظر بابا وشما توی صحن کنار حوض آب وقتی اومدید به باباجون گفتم زیارت دلچسب نکردم بابایی هم گفت با شما آب بازی می کنه ومنم با خیال راحت برم به زیارتم برسم   منم رفتم سراغ زیارتم ولی زیارت تنهایی خیلی می چسبه آدم خیلی سبک می شه  حس خیلی خوبی به آدم دست می ده  کلی دعا کردم برای سلامتی آقاامام زمان ورهبر عزیزمون عاقبت به خیری دوستان وآشناییان وفامیل وآخرشم خودمون ودعا کردم برای اونهایی که نی نی ندارن ودلشوننی نی سالم وصالح می خواد بعدشم از خانم حضرت معصومه خواستم زود زود بازم بطلبم

برگشتنی از حرم باباجون برات جایزه  خرید چون مثل خانم برزگ ها ایستادی وگذاشتی بابا زیارت کنه بعد راه افتادیم به سمت مسجد مقدس جمکران شام رو توی رستوران نزدیک جمکران خوردیم بعد رفتیم مسجد بازم بابا مسئول نگه داری شما شد ومن مشغول نمازبازم اونجاکلی آب بازی کردی

قربونت برم آقا جون دل آدم بادیدن مسجدت که از خود بی خود  بشه بادیدن خودت چی می شه

 موقع برگشتن من داشتم از خستگی می مردم اما بابا جون ماشاالله انگار نه انگار خوب بالاخره خیلی از مواقع توی سفره عادت کرده توی ماشین شما که همش خوابیدی بابایی  به منم  گفت  بخوابم اما من دلم نیومد وتا رسیدن به خونه با بابا جون حرف زدم که یه موقع خوابش نگیره حدود ساعت 12شب به سلامت رسیدیم خونه

یکشنبه :صبح یه سری رفتیم خونه بابامحمود اینها بعد از ظهر بابا محمود ومامان مولود رفتن مشهدخوش به حالشون

دوشنبه:عمو محمود و زن عمووفاطمه بعد از شام اومدن خونه بابابزرگ اینها زحمت کشیدن وبرامون سوغاتی آوردن برای شما هم یه بلوز خوشگل آوردن که از ذوقت سریع تنت کردی نذاشتی ازتنت دربیارم وتا صبح با اون خوابیدی

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان سها
6 مهر 91 13:35
زیارت قبول .. جای ما رو هم خالی کنید ... راستی شما کدوم شهر زندگی می کنید ... آخه من خودم اراکی هستم و در سمنان زندگی می کنیم
فرشته
6 مهر 91 15:40
زیارت قبول خانمی بوسسسسس حانیه جونی رو ببوس
زری مامان مهدیار
7 مهر 91 5:21
زیارت قبول خوش به سعادتتون کلی دلم هوای جمکران رو داره به خصوص با دیدن عکس قشنگی که از مسجد گرفتین