**************** خداروشکر ماهم عمه شدیم***************
چند روزیه ثانیه شماری می کنم برای ورود این فسقلی دیشب تاصبح خوابم نبرد این قدر استرس داشتم که تپش قلب گرفتم بعد از نماز صبح کم کم چشام گرم شد که آقای شوهر بیدارم کرد گفت داداشی یه تک به خونه زده منم سریع شمارش رو گرفتم که اشغال بود مامانم اینها هم رفته بودن بیمارستان (منم ازاینکه استرس برام خوب نیست نرفتم)به گوشی مامانم زنگ زدم گفتن که هنوز خبری نیست وای خیلی حالم بد بود نمی دونستم چه کار کنم فقط دعا می کردم چند باری زنگ زدم که مامانم گفت هنوز خبری نیست بالاخره مامان زنگ زد وگفت خدارو شکر خانم داداش نازنینم زایمان کرده هم خودش هم بچه خوبن منم لباسای دخملی رو پوشیدم وبا همسری راهی بیمارستان شدیم البته با دسته گل وشیرینی ولی نذاشتن بریم داخل اتاق خصوصی ها پر بود فعلا باید صبر می کردن خلاصه سرتون ودرد نیارم با پارتی بازی یه بنده خدا مارو فرستادن داخل طفلک حانیم راهش ندادن مجبور شدیم به اجبار همراه باباش بفرستیمش خونه منم رفتم بالا نی نی رو تازه تحویل داداشی دادن الهی عمه قربونش بره مثل ماه می مونه اینم عکس نازش
راستی اینم عکس حانیه آیا شبیه همن؟؟؟؟